پسرک وارد مغازه شد و یک راست به پشت یکی از میزهای خالی رفت و منتظر گارسون شد . گارسون با بی اعتنایی خاصی بعد مدتی به پیش پسرک آمد و با دیدن سر و وضع پسر که زیاد خوب نبود ، با غرور خاصی گفت : چی میخوای ؟ پسر سلام کرد ولی جوابی نشنید . قیمت بستنی شکلاتی را پرسید و گارسون گفت : 50 سنت . دوباره پسر گفت : ببخشید ! قیمت یک بستنی معمولی چقدر است ؟ این دفعه گارسون با بی حوصلگی بیشتر و خودخواهی آشکاری با صدای بلندتری گفت : 35 سنت. چند ثانیه ای گذشت و پسرک سفارش یک بستنی معمولی داد . دوباره با تاخیر گارسون بستنی پسر را آورد و رفت . دقایقی گذشت . پسرک بلند شد و بعد از پرداخت پول بستنی هنگام خروج از در ، گارسون را دید . از او خداحافظی و تشکر کرد ولی باز هم جوابی نشنید. گارسون بعد از اینکه کارهایش را انجام داد برای تمیز کردن میز پسر رفت ، ولی صحنه ای را دید که برای مدتی قدرت تفکر و حرکت را از کف داد . برای لحظاتی احساس کرد نمیتواند جایی را ببیند و عرق سردی بر پیشانی اش نشست.
آری آنچه او دید ، 15 سنت پول بود که پسرک به عنوان انعام بر روی میز باقی گذاشته بود.