امیدوارم تصاویری که برایتان گذاشته و خواهم گذاشت مورد قبول واقع شوند . فعلا کلبه خالیه و پسر شجاع رفته پیش دختر مهربون ( عجب دوره زمونه ای شده از خانم کوچولو خوشش نیومده رفته دنبال دختر مهربون ) حالا اگه یه روزی پسر شجاع زن بگیره و بخواهند که بچه دار بشن ، من از همین حالا اسم بچه اش را هم انتخاب کرده ام . البته خودش که موافق نیست ولی باید به حرف پدرش گوش کنه . حتما میپرسید چی انتخاب کرده ام . خوب معلومه . اگه بچه اش پسر بود اسمش رو میذاره : پسر پسر شجاع . و اگه دختر بود میذاره : دختر پسر شجاع .
بگذربم . گفتم پسر شجاع ، زن بگیره یادم افتاد که چند وقت پیش در یکی از وبلاگها با مطلبی مواجه شدم که واقعا جالب بود . آنهم مطلبی درباره " شناخت زنها " . شاید خیلیها این داستان را خوانده باشند ولی اگر تا بحال این داستان را نشنیده اید حتما بخوانید تا به خیلی از سوالات شما در مورد زنها پاسخی داده شده باشد.
و اما داستان :
روزی مردی که در شهر بندری لیسبون زندگی میکرد. به کنار ساحل رفته و با صدای بلند خدا را صدا زد و گفت که خدایا من بنده خوب تو هستم و همیشه سعی کرده ام که مرتکب گناهی نشوم چرا به خواسته ام پاسخ نمیدهی . که ناگهان متوجه صدایی میشود . این صدا از جانب خداوند بود . خداوند گفت : بنده من، تو یکی از بندگان خوب من هستی و من دعای تو را مستجاب میکنم . خواسته ات را بگو . آن مرد با تعجب زیاد و خوشحالی فراوان گفت : خدایا ! دعای من این است که میخواهم از اینجا تا شهر نیویورک و بر روی اقیانوس اطلس جاده ای درست کنی تا من هر وقت که خواستم بتوانم از اینجا تا نیویورک رانندگی کنم . خداوند گفت : ای بنده من ! تو میدانی که انجام این کار برای من چقدر راحت و آسان است و من در یک چشم بر هم زدن آن را برایت آماده میکنم . ولی دعای دیگری کن. مرد گفت : آخر چرا ؟ خداوند گفت : آخر میدانی که برای ساختن این جاده آنهم به این مسافت چند هزار کیلومتری نیاز به چه مقدار زیادی سیمان و مواد دیگر است . از کف اقیانوس تا بالا باید بتون ریزی شده و ... . و آیا میدانی که با این کار نظم دریاها و طبیعت به هم میخورد و ... . مرد گفت : خدایا ! قبول . پس لطفا به سوال من پاسخ بده . من هم از خواسته ام صرفنظر میکنم . خداوند گفت : فقط با یک سوال از این خواسته ات میگذری . بپرس . حتما پاسخ خواهم داد . مرد گفت : آری . من صرفنظر میکنم . اما سوالم این است که خدایا ! زنها چه موجوداتی هستند ؟ احساسشان چیست ؟ گریه هایشان برای چیست ؟ و خنده هایشان برای چه ؟ ... . که ناگهان خداوند صحبتهای آن مرد را قطع کرد و گفت :
" ای بنده من ! آن اتوبان ی که گفتی برایت بسازم 6 بانده باشد یا 8 بانده . "